خط هدف

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد....

خط هدف

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد....

۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «موفقیت» ثبت شده است

وقتی کسی مطابق میلت نیست، و نگاهش هم مسیر دیدگاه تو نیست....، سعی نکن درستش کنی یا براش توضیح بدی؛ بلکه ولش کن، نادیده بگیرش و به خط و مسیر خودت ادامه بده....

راز و غم درون خودت رو (حتی در کوچکترین حدّش) برای کسی توضیح نده، هر چقدر هم که اصرار کنه.... اینها چیزهایی است بین خودت و خدا....

دائماً و در تمام لحظات....(منظور مشخصه....) (در همین زمان و زندگی فعلی....) خودت رو در حالت ن رقا.... با پ در نظر بگیر و دائماً خودت رو در اون حالت تصور کن و فقط و فقط و فقط از تو اوج این حالت بودن خودت لذت ببر.... (بدون هیچ توجهی به دیگران (عادی) و احساساتشون و اشتباهاتشون و عدم درکشون از خوشبختی تو و....) دائماً تو این حالت موندن و لذت بردن از اون رمز بازگشت به زندگی عادی و اصلی توست....

می گفت:

چقدر دلم گرفته.... چقدر از خودم ناراحتم.... همه  اش به خاطر اینه که خیلی دیر شده...، اگه الان 6 سال پیش بود، اینقدر ناراحت نبودم...؛ الان دیگه از خودم انتظار چیزایی رو دارم که اگه از اول درست زندگی کرده بودم، تو این سن باید بهشون می رسیدم.... الانم احساس می کنم وقتشه که  به همه چیزهایی که باید پله پله و به نوبت تا حالا کسب میکردم، همین الان با هم برسم و یکدفعه تو جایگاه خودم قرار بگیرم....

چقدر خوشبختیها ودارایی هام بیشتر از دیگران بود و هدر دادم....

چقدر موقعیتها و فرصتها پیش روم قرار داده شد و قدر ندانستم....

چقدر همه چیز برای اوج خوشبختی من فراهم بود و من حداقل در حد متوسط هم از آنها استفاده به موقع نکردم....

در صورتی که من راهم و قله ای که قرار بود به آن برسم، از همان ابتدا مشخص بود و سریعتر از هر کس می توانستم در جایگاهم که در آنجا احساس آرامش و راحتی می کنم و برایم طبیعی و عادی است، قرار بگیرم.... اما الان بعد از این همه سال، همه به همه جا رسیده اند و من هنوز دارم به دنیال این می گردم که آن انگیزه و جو و حالات خاص آن موقع ها دوباره برگردد.... اکنون دیگر دوست دارم محرّکی، انگیزه دهنده ای، برایم رخ دهد که نشانی از جایگاه اصلی من و متناسب با شرایط و سالهای کنونی باشد؛ و در کنار آن به اهداف اصلی ام هم برسم و در واقع آنها نقش محرّک و تسریع کننده را در رسیدن به اهدافم ایفا کنند.

چرا اینقدر بهونه میاری و به این در و اون در می زنی و وقت خودت رو با فرعیات و پوچیات پر می کنی؟

من خودم می دونم که علت همه ناراحتی هات و افسردگی هات و بیچارگی هات دوری از دانشگاهه..... مغز زندی تو، وظیفه تو، و خط پیشبرنده ای که در کنار اون به رشد انسانیتت می پزدازی همین دانشگاه رفتنه.

همیشه اصل مطلب رو بگیر تا بقیه پیامدها خود به خود در کنارش درست بشن و نظم بگیرند....

زندگی تو همین دانشگاه رفتنه (سایر اهداف مهمّت که جای خود....). بدون دانشگاه رفتن تو هیچی، یعنی خودت نیستی؛ و به هر جایی هم که در جوانب برسی، اونطور که باید تو پُر نیست و پیشرفتی در خط مسیر زندگیت رخ نداده؛ در اکثر مواقع خودت رو با پوچیات سرگرم می کنی و نهایتاً می بینی که هنوز به هیچ جا نرسیدی و کلی از واقعیت دوری و در دنیایی دور از آنچه باید زندگی می کنی....

تو خودت می دونی که هیچ چیز (جز سایر اهداف مهمّت) به اندازه دانشگاه رفتن برات مهم نیست.... همیشه می گفتی که اگه حتی چند هفته من از دانشگاه دور باشم، زندگی واقعیم تموم میشه و اصلاً برام قابل تصور نیست.... تو کسی نیستی که بین دانشگاه رفتنت فاصله بیفته. خوب طبیعیه که بعد از این همه سال الان چه فشار روحی رو داری تحمل می کنی و نفس کشیدن برات سخته و مدتهاست که از خود واقعیت دوری....

دیگه وقت تلف کردن با مسائل جانبی و حاشیه ها کافیه.... بچسب به اصل زندگیت، و به این  همه فشار روحی در این مورد پایان بده.... راه ومسیر و اهداف تو از زمین تا آسمون با دیگران جداست. وارد زندگی حقیقی خودت شو تا دوباره تو خط بیفتی.... و ادامه اهداف....

پس این همه ناراحتی رو به مسائل دیگه ربط نده، بدون که همه ناراحتی هات به دلیل اون مسأله اصلی: دوری از دانشگاهه. رو از سرگیری دانشگاه تمرکز کن؛ بذار دوباره بیای تو واقعیت، و زندگی واقعیت از سر گرفته بشه....

 

 

زندگی زیباست و کیف داره چون می تونی اون جور که دوست داری و لذت می بری زندگی کنی.... می تونی هر کاری رو که احساس کردی برات لازمه و با انجامش خوشحال میشی اونقدر انجام بدی که توش خبره بشی و بخشی از وجودت بشه.... هر وقت حس کردی یه خصوصیتی که مال توست و لذت واقعیت تو اونه  میزانش توی خونت کم شده، می تونی اونقدر زیاد و بی وقفه انجامش بدی و غرقش بشی تا دوباره به سقفش برسه و ازش سیراب بشی.... می تونی فقط رو چیزایی که علاقه داری و ارشون لذت می بری و کیف می کنی تمرکز کنی و در اون موارد به 100 برسی و از اون ور بوم بیفتی، و چیزایی رو که خارج از خط تو هستند، به صفر برسونی و توجهت رو فقط به عوامل لذت و رشد و خوشی واقعیت بدی....

واقعا این ظلم به خودته اگر خودت رو از این همه خوشی محروم کنی، در حالیکه خیلی از مردم، حتی اونا که اهدافشون به اندازه تو لذت بخش و عالی نیست، خود به خود این اصل رو رعایت می کنند و یه عمره که در روال طبیعی زندگی شون دارن این کار رو انجام میدن.

*** البته بدیهیه که لازمه این نوع زندگی، داشتن تعریف انسانی و درستی از خوشی و لذته، طوری که باعث افزایش انسانیت بشه و اهداف هم باید اهداف والایی باشند. در غیر این صورت معلومه که نتیجه خسران و ضرره، نه چیزایی که گفته شد.

هر روز صبح که از خواب پا می شی، با تمام وجود حس کن: "چه کیفی داره زندگی...." طوری که نشاط واقعی رو تو وجودت احساس کنی و لبخند هدفمندی وجودت رو فرا بگیره.... اون وقته که به سرعت برق و باد.... تک تک اون چیزایی که هدفته و برات واقعا مهم و ازشون تمام وجودت کیف می کنه و به اوج حالت خاص یک انسان موفق می رسه، تو وجودت فعّال میشه و اون موقع است که یهو خودت رو تو وسط ماجرا می بینی و غرق حالات موفقیتت میشی و دیگه تو حالت مَد به سر می بری و همه چیز برای زندگی دلخواهت فراهم میشه.... و ادامه اجرا.... ( البته این روال طبیعی زندگی توست....)

برای رسیدن به هر هدفی دو تا چیز اساسی واقعا لازمه:

- یکی شور و اشتیاق خاص و سوزان برای رسیدن به اون هدف...،

- و دیگری احساس خوشحالی داشتن از شرایط و داشته های فعلی در عین تلاش فوق حداکثری برای رسیدن به چیزی که برات بی نهایت مهمّه.... (طوری که غیر از اهدافت رو نبینی و بتونی بگی اون کار کل زندگی من رو گرفته....)

 

* یک سری چیزها (اهداف خاص) رو باید به 100، و در عین حال یک سری چیزها رو باید به صفر رسوند؛ و در هر یک از این موارد که کوتاهی شود، خوشبختی کامل صورت نگرفته است....

 

به نظرم هر کی تو زندگیش به جایی رسیده، به این دلیل بوده که وقتی فهمیده یه کاری بده و بهش لطمه می زنه و مانع رسیدن به هدفشه، همون یه بار فهمیدن براش کافی بوده که برای ابد روش رو از اون مانع برگردونه و دیگه هرگز نزدیکش نشه.... یعنی از یک سوراخ دوبار گزیده نشده.... یعنی عقلش رو به کار گرفته و آگاهانه مواظب بوده که در جهت منافعش حرکت کنه و در واقع همون یک بار تذکر براش کافی بوده.... (مگه عاقل چند بار تذکر میخواد؟ همون یه بار که بگی دیگه فهمیده....)

اینجور کسی یه عمر وقت داره که به اندازه لحظه لحظه زندگیش پیشرفت کنه و چیز یاد بگیره.... یه عمر برای انسان شدن وقت داره.... برای شکوفا شدن.... اینجور کسی چیزی رو که در گذر عمر به دست آورده از دست نمیده، بلکه همینطور به داشته های درونیش اضافه میشه و در نتیجه همون 20 یا 30 سال اول زندگیش کافیه که به جایی که باید برسه، به اوج شکوفایی برسه، به اوج انسانیت.... واقعا اگه کسی درست زندگی کنه، اگه واقعا خیر خودش رو بخواد، وقت کافی برای لذت انسانیت رو (در حد بالا) چشیدن تو همون اوایل عمرش پیش از میانسالی وجود داره....

اما برای کسی که عقلش رو به کار نگرفته، گاهی یه مانع می تونه همه خوشبختی های بدست اومده رو به هم بریزه.... اصلا مثل اینکه کسی لیاقت موفقیت رو پیدا می کنه که یاد گرفته باشه به خاطر رسیدن به هدفش از آنچه مانع هدفشه چشم پوشی کنه.... لازم نیست بیش از حد وقت صرف از بین بردن اون مانع کرده باشه، همین که کنارش بزنه که جلوی راه رسیدن به هدفش رو نگیره کافیه.... لازم نیست حتما شناخت دقیقی به اون مانع داشته باشه (چون به جاش شناخت دقیق و عمیقی از هدفش داره)، فقط همین که حس میکنه اون مانع رسیدن به هدفشه، بدون لحظه ای درنگ، بدون اینکه وقتش رو صرف یک لحظه بررسی کردن اون مانع بکنه، فقط نادیده میگیردش، کنارش می زنه و هدفش رو پی می گیره.... با ادامه این روش در گذر زمان اون مانع برای همیشه از بین میره....

اینجور کسی اصلا به موانع فکر نمی کنه، چون اونقدر هدفش براش مهمّ و حیاتیه که همینکه حس کنه چیزی یا کاری مانعشه، کنار میزندش بدون اینکه لحظه ای بهش توجه کرده باشه و اصلا موانع رو نمیبینه.... این روال طبیعی و عادی زندگیشه و براش عادت شده و سخت نیست.... اصلا این حالت طبیعی زندگی انسانه.... وظیفه ما توجه به اون چیزیه که می خوایم؛ برامون مهمّه، میخوایم  داشته باشیمش، طبیعتا براش برنامه ریزی می کنیم و با تمام وجود در اون جهت تلاش می کنیم.... اوج تلاشمون رو به کار می گیریم و از ته دل از خدا می خوایم که به اوج موفقیت برسیم، یعنی به خدا توکل می کنیم.... بقیه اش رو دیگه خدا درست می کنه.... این روال طبیعیه و هر کس به هر چیزی میرسه، آگاهانه و ناآگاهانه همین روال روطی می کنه.... ما فقط موظفیم که دائما عاقلانه رفتار کنیم و واقعا خیر خودمون رو بخوایم،در اینصورت مسلما کم کم به خودشناسی (حداقل نسبی) می رسیم، می دونیم واقعا چی می خوایم، براش بی نهایت تلاش می کنیم و.... [شاید برای همینه که باید در زمان حال زندگی کنیم...؛ چه بسا کسی که به خیال خودش انسان متفکری بوده که مدام به آینده و گذشته (و البته حال) فکر کرده و آخرش هم دیده که حتی از اون بی خیالهایی که چندان به فکر مسائل اساسی زندگی هم نیستند، اما به هدف زمان حالشون اهمیت میدهند، عقب مانده (چون یکی نبوده بهش بگه تو فقط تو زمان حال وظیفه ات رو 100% انجام بده، تمرکز باید همه جوره رو زمان حال باشه وگرنه داری پات رو از گلیمت درازتر می کنی....) چون وظیفه انسان اهمیت دادن به زمان حاله...، خدا میخواد ما به وظیفه مون عمل کنیم، همینکه عمل کنی خدا همه چیز رو برات درست می کنه.... فقط تو باید وظیفه خودت رو انجام داده باشی، همینکه عمل به مراحل گفته شده (از به کار گیری عقل و خیر خودت رو خواستن گرفته تا اوج تلاش و توکل به خدا) رو به خودت در حد عالی و 100% ثابت کنی خدا همه کارت رو درست می کنه....]

خوشا اونایی که از اول عمرشون حواسشون به خودشون هست و دائماً عاقلانه زندگی می کنند.... این کاملا یعنی آگاهانه و بدون گول زدن خودشون، خیر خودشون رو میخوان. و این یعنی همون چیزی که از انسان انتظار میره....

انتظار، ماندن تا آمدن نیست،

انتظار، رفتن تا رسیدن است....

قصه مسابقه خرگوش و لاک پشت را شنیده ای؟ شاید مهمترین نتیجه این داستان را بشود در یک کلمه خلاصه کرد و آن "استقامت" است.... همواره آهسته و پیوسته رفتن بهتر از سریع، اما با وقفه رفتن است. حال، اگر هم سریع بروی و هم پیوسته، که دیگر مشخص است که بهتر از این نمی شود....

همه چیز از یک ایست ساده شروع شد، از یک وقفه کوتاه...،

این وقفه را پیش بینی کرده بودی، قرار نبود بگذاری رخ دهد؛ حتی اگر هم غیر عمدی رخ می داد، برنامه ریزی کرده بودی که بعدش دوباره استارت بزنی، حداقلش این بود که مسیر طی شده را به عقب باز نمی گشتی. نگران بودی که نکند که بعد از این وقفه، دیگر حوصله استارت زدن نداشته باشی و عقب گرد را ترجیح دهی، و همین هم شد....

دیگران در نگهداری اندک دسترنج خود کوشا هستند، آن را حفظ می کنند و با گذشت زمان آن را پربار تر و نهادینه تر می سازند و از طریق آن به اهدافشان رسیده، بر موفقیتهای خود می افزایند. 

اما تو خرمن خرمن کشته هایت را  به آسانی و در عرض چند دقیقه به باد می دهی، در حالیکه به اشتباه بودن این کار واقفی؛ انگار نه انگار که با زحمت بسیار و صرف وقت به آنها رسیده ای، انگار که این ساختن و خراب کردنِ مداوم برایت عادت شده است.

آه که اگر این خراب کردن ها نبود، اکنون چه قدر جلوتر بودی؛ اگر قدر داشته هایت را می دانستی، همه چیز فرق می کرد.

با چه سختی ای ساخته ها را خراب کردی، آنقدر محکم ساخته شده بود که به این سادگی ها آسیب نمی دید؛ چقدر زور زدی تا کم کم لطمه برداشت، چقدر انرژی صرف کردی تا بتوانی ترک ایجاد شده را به شکافی عمیق مبدل کنی؛ که اگر این انرژی را با همین شدّت و حدّت در ادامه مسیر دلخواهت به کار گرفته بودی، با چه شتابی به جلو رانده می شدی و چه زود به مقاصد مرحله ای خود می رسیدی؛ لحظاتی را که مردم به پیشروی می گذرانند، تو چگونه به پسروی و نابود کردن کشته ها گذراندی....

فقط اگر این عمداً خراب کردن را ترک کنی....

اکنون نیزراه را بلدی، فقط کافی است بجنبی؛ ابتدا همه چیز را به حالت اولیه برگردان، همین الآن؛ و وقتی همه چیز به حال اولیه بازگشت، به سرعت و بی وقفه راه را ادامه بده؛ اما این بار توقف- تا چه رسد به عقبگرد-  را برای همیشه از دفتر خاطرات زندگی ات هم پاک کن....