قصه مسابقه خرگوش و لاک پشت را شنیده ای؟ شاید مهمترین نتیجه این داستان را بشود در یک کلمه خلاصه کرد و آن "استقامت" است.... همواره آهسته و پیوسته رفتن بهتر از سریع، اما با وقفه رفتن است. حال، اگر هم سریع بروی و هم پیوسته، که دیگر مشخص است که بهتر از این نمی شود....
همه چیز از یک ایست ساده شروع شد، از یک وقفه کوتاه...،
این وقفه را پیش بینی کرده بودی، قرار نبود بگذاری رخ دهد؛ حتی اگر هم غیر عمدی رخ می داد، برنامه ریزی کرده بودی که بعدش دوباره استارت بزنی، حداقلش این بود که مسیر طی شده را به عقب باز نمی گشتی. نگران بودی که نکند که بعد از این وقفه، دیگر حوصله استارت زدن نداشته باشی و عقب گرد را ترجیح دهی، و همین هم شد....
دیگران در نگهداری اندک دسترنج خود کوشا هستند، آن را حفظ می کنند و با گذشت زمان آن را پربار تر و نهادینه تر می سازند و از طریق آن به اهدافشان رسیده، بر موفقیتهای خود می افزایند.
اما تو خرمن خرمن کشته هایت را به آسانی و در عرض چند دقیقه به باد می دهی، در حالیکه به اشتباه بودن این کار واقفی؛ انگار نه انگار که با زحمت بسیار و صرف وقت به آنها رسیده ای، انگار که این ساختن و خراب کردنِ مداوم برایت عادت شده است.
آه که اگر این خراب کردن ها نبود، اکنون چه قدر جلوتر بودی؛ اگر قدر داشته هایت را می دانستی، همه چیز فرق می کرد.
با چه سختی ای ساخته ها را خراب کردی، آنقدر محکم ساخته شده بود که به این سادگی ها آسیب نمی دید؛ چقدر زور زدی تا کم کم لطمه برداشت، چقدر انرژی صرف کردی تا بتوانی ترک ایجاد شده را به شکافی عمیق مبدل کنی؛ که اگر این انرژی را با همین شدّت و حدّت در ادامه مسیر دلخواهت به کار گرفته بودی، با چه شتابی به جلو رانده می شدی و چه زود به مقاصد مرحله ای خود می رسیدی؛ لحظاتی را که مردم به پیشروی می گذرانند، تو چگونه به پسروی و نابود کردن کشته ها گذراندی....
فقط اگر این عمداً خراب کردن را ترک کنی....
اکنون نیزراه را بلدی، فقط کافی است بجنبی؛ ابتدا همه چیز را به حالت اولیه برگردان، همین الآن؛ و وقتی همه چیز به حال اولیه بازگشت، به سرعت و بی وقفه راه را ادامه بده؛ اما این بار توقف- تا چه رسد به عقبگرد- را برای همیشه از دفتر خاطرات زندگی ات هم پاک کن....