Unknown
می گفت:
چقدر دلم گرفته.... چقدر از خودم ناراحتم.... همه اش به خاطر اینه که خیلی دیر شده...، اگه الان 6 سال پیش بود، اینقدر ناراحت نبودم...؛ الان دیگه از خودم انتظار چیزایی رو دارم که اگه از اول درست زندگی کرده بودم، تو این سن باید بهشون می رسیدم.... الانم احساس می کنم وقتشه که به همه چیزهایی که باید پله پله و به نوبت تا حالا کسب میکردم، همین الان با هم برسم و یکدفعه تو جایگاه خودم قرار بگیرم....
چقدر خوشبختیها ودارایی هام بیشتر از دیگران بود و هدر دادم....
چقدر موقعیتها و فرصتها پیش روم قرار داده شد و قدر ندانستم....
چقدر همه چیز برای اوج خوشبختی من فراهم بود و من حداقل در حد متوسط هم از آنها استفاده به موقع نکردم....
در صورتی که من راهم و قله ای که قرار بود به آن برسم، از همان ابتدا مشخص بود و سریعتر از هر کس می توانستم در جایگاهم که در آنجا احساس آرامش و راحتی می کنم و برایم طبیعی و عادی است، قرار بگیرم.... اما الان بعد از این همه سال، همه به همه جا رسیده اند و من هنوز دارم به دنیال این می گردم که آن انگیزه و جو و حالات خاص آن موقع ها دوباره برگردد.... اکنون دیگر دوست دارم محرّکی، انگیزه دهنده ای، برایم رخ دهد که نشانی از جایگاه اصلی من و متناسب با شرایط و سالهای کنونی باشد؛ و در کنار آن به اهداف اصلی ام هم برسم و در واقع آنها نقش محرّک و تسریع کننده را در رسیدن به اهدافم ایفا کنند.