خط هدف

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد....

خط هدف

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد....

اگه حتی یک ساعت به تو بگذره که در حال عمل به یکی از مهمات و اعمال مرتبط با اهدافت نباشی، یعنی با دست خودت همه زحماتت رو داری هدر میدی....

یک راه وجود داره، نه بیشتر و نه کمتر، و اون اینه که همینکه حس اولیه دست داد و خودت رو در ابتدای راه و آماده دیدی- قبل از اینکه حال و هوای پوچیات دیگران اعصابت رو خورد کنه و قبل از اینکه توجهت از مهمات خودت به سمت دیگران (عادی) بره- تو خط هدف حرکت کنی و چشم و حال و هوات رو از خط مسیرت برنداری و تو همون جو و حال و هوا، کارها و مهماتت رو یکی پس از دیگری به طور بی وقفه (یعنی قبل از اینکه از حال و هوا در بیای) و  با رعایت سایر اصول (مثل سرعت و حرص برای امور پسندیده خاص....) انجام بدی و فقط بی وقفه (یعنی بدون در اومدن از اون حالت و بدون اینکه ساعتی از عمل دست بکشی) پیش بری و پیش بری.... در این حالت کاملاً داری تو یه خط حرکت میکنی، با سرعت و بدون مانع از طرف دیگران (عادی)؛ بدون اینکه کارهای دیگران و پوچیاتشون به مسیر تو ربطی پیدا کنه، انگار که اصلاً نیستن...؛ درست مثل یه نفر که سوار اتوبوسه و باسرعت داره به پیش میره، و دیگران براش مثل مردم بیرون اتوبوس رو دارند ک اون از شیشه پنجره داره می بینشون و همونقدر هم بتوجهش بهشون جلب میشه.... تازه از اون نقطه به بعده که وارد زندگی میشی و به نقطه صفر زندگیت می رسی....

1- غرق لذّت شدن از تصوّر خودت در رابطه با اصول و بدیهیات و اهدافت

2- در این مرحله (از جایی به بعد) همه تلاش و توجه تو (از صبح تا شب) لحظه به لحظه به طور بدیهی در جهت در اوج نگاه داشتن و از آن ور بوم افتادن دائمی در همه خصوصیات خاص خودت است.... طوری که در تمام لحظات در تمام خصوصیات از آن ور بوم افتاده باشی و دائماً خودت را در این شرایط نگاه داری و به طور دائم خودت را به آن ور بوم هل دهی و همه خصوصیاتت را در سقف و در اوج نگاه داری....

3- در این حالت (شماره2) کاری که باید دائماً انجام دهی، روگرداندن دلی از اطرافیان (عادی) و طوری که دلت به آنها حتی ذرّه ای نزدیک نشود؛ در این حالت چون خودت هستی و در اوجی، با دیگران رفتار خوبی داری؛ اما به شرط اینکه فقط لحظاتی به میزان لازم با آنها باشی؛ و پس از آن مقدار لازم که مشخص و معقول است، سریع چشم و نگاه و روی و دلت را از آنها بگردان و آنها را به کناری بزن، آنها را (هر چند ظاهراً دوست و نزدیک به تو باشند) غریبه بدان و به حالات خود مشغول شو و ادامه راه خودت را برو، طوری که انگار آنها را نمی بینی....

جالب است که قوانین جهان در بسیاری موارد، به یکدیگر شبیهند، و به همین دلیل می توان در بعضی موارد از چیزهای دیگری مثال زد: مثل فلز گرم که در اثر تماس با جسم سرد، دما از دست می دهد، اگر به کسی (عادی) زیاد توجه کنی یا زیاد با او هم کلام شوی، داشته هایت را از دست می دهی...، در واقع مردم جهان (عادی) اینطورند که همینکه تو را (اگر چیزی بیشتر از آنها داشته باشی) متفاوت از خود می بینند، آنقدر به انواع و اقسام روشها (خوبی یا بدی) به تو گیر می دهند و اطرافت می پلکند تا داشته هایت را ازت بگیرند و تو هم مثل آنها شوی، آن وقت خیالشان راحت می شود و تو را به حال خودت می گذارند. به همین دلیل همینکه احساس کردی در مسیر هستی، مراقبه به شدّت لازم است....

زندگی مثل این بازی کامپیوتریهاست (در واقع بازی کامپیوتری به این دلیل جذاب میشه که از رو زندگی انسان شبیه سازی میشه)، وقتی موانع هجوم میارند و به فرض یکم از خونت تو بازی کم میشه، بازم  بلافاصله با تلاش بیشتری ادامه میدی، بدون اینکه زیاد به موانع قبلی فکر کنی یا لحظه ای وقت تلف کنی. مهم اینه که اونقدر سریع و بی وقفه و دائم و در حالیکه برات رسیدن به نتیجه ای که می خوای مهمّه، اونقدر ادامه بدی و فقط رو به جلو بری تا اون  مرحله بازی رو فول بشی و روش مسلّط بشی طوری که دیگه موانع رو به راحتی پشت سر بذاری و اون مرحله برات ساده بشه و به مرحله بعد راه پیدا کنی.... در مورد مردم هم همینطوره، اگر فقط مسیر خودت رو ببینی و توش با کلّه جلو بری (و با سه روش فوق الذّکر غرقش باشی)، موانعی که از اطراف بهت هجوم میارند، همینکه پس از چند بار گیر دادن موفق نشدند و تو با کنار زدن آنها به طور دائم و بی وقفه راه خودت رو رفتی، کم کم به اطراف پراکنده میشن و جا می مونند و تو به مراحل بعدی راه پیدا می کنی....؛ و این پیشروی دائم در خطّ مسیر و مدیریت موانع بدون اینکه تمرکز و توجّهت از راه و نقطه هدف برداشته شود، عین زندگی و کار اصلی توست....

اصل چهارم: ق رو ق بده: نه به اون معنی....، بلکه معناش اینه که اون کار اصلی که نگرانیش آرامش رو ازت سلب کرده، اوّل و بلافاصله انجام بده، تا بعد از اتماام اون با خیال راحت به سایر کارات برسی.... از لحظه ای که نگرانی از مسئولیت انجام اون کار میاد سراغت، در اسرع وقت (مثلا بلافاصله تا اومدی خونه) بدون اینکه چشمت چیز دیگه ای رو ببینه و بدون اینکه حواست لحظه ای از اون کار بیرون بیاد، یکراست و مستقیم (حتی با همون لباس بیرون) برو سر کارت و تا تمومش نکردی، از سرش بلند نشو (و حتی ناهارت رو فقط وقتی اون کار تموم شد بخور)....

به جای حتی لحظه ای توجه به آنچه دوست نداری، فقط به چیزهایی که دوست داری،  قبولشان داری و می پسندی فکر کن و در مورد آنها غرق در اوج لذت شو. دائماَ غرق لذت بردن از دیدگاه خودت، اصول و اهداف و روش دلخواه و خاص زندگی خودت باش، طوری که سرت را از زیر آب بیرون نیاوری (که در نتیجه آن از زندگی دیگران کاملاَ فاصله می گیری و دلت از آنها کاملاَ دور می شود....)

کار تو فقط اینست که در اوج لذت از آنچه می خواهی و برایت مهم است غرق شوی و روز و شب با این حال زندگی (و عمل) کنی {مسلماَ اوج عمل کردن با حرص (از نوع مثبت که در موارد پسندیده خوب است) در راستای اهداف جزء جدایی ناپذیر این حالت است....} تا همه چیز به حالت عالی مورد نظر برگردد و به زندگی اصلی  و طبیعی خودت بازگردی....

وقتی کسی مطابق میلت نیست، و نگاهش هم مسیر دیدگاه تو نیست....، سعی نکن درستش کنی یا براش توضیح بدی؛ بلکه ولش کن، نادیده بگیرش و به خط و مسیر خودت ادامه بده....

راز و غم درون خودت رو (حتی در کوچکترین حدّش) برای کسی توضیح نده، هر چقدر هم که اصرار کنه.... اینها چیزهایی است بین خودت و خدا....

دائماً و در تمام لحظات....(منظور مشخصه....) (در همین زمان و زندگی فعلی....) خودت رو در حالت ن رقا.... با پ در نظر بگیر و دائماً خودت رو در اون حالت تصور کن و فقط و فقط و فقط از تو اوج این حالت بودن خودت لذت ببر.... (بدون هیچ توجهی به دیگران (عادی) و احساساتشون و اشتباهاتشون و عدم درکشون از خوشبختی تو و....) دائماً تو این حالت موندن و لذت بردن از اون رمز بازگشت به زندگی عادی و اصلی توست....

می گفت:

چقدر دلم گرفته.... چقدر از خودم ناراحتم.... همه  اش به خاطر اینه که خیلی دیر شده...، اگه الان 6 سال پیش بود، اینقدر ناراحت نبودم...؛ الان دیگه از خودم انتظار چیزایی رو دارم که اگه از اول درست زندگی کرده بودم، تو این سن باید بهشون می رسیدم.... الانم احساس می کنم وقتشه که  به همه چیزهایی که باید پله پله و به نوبت تا حالا کسب میکردم، همین الان با هم برسم و یکدفعه تو جایگاه خودم قرار بگیرم....

چقدر خوشبختیها ودارایی هام بیشتر از دیگران بود و هدر دادم....

چقدر موقعیتها و فرصتها پیش روم قرار داده شد و قدر ندانستم....

چقدر همه چیز برای اوج خوشبختی من فراهم بود و من حداقل در حد متوسط هم از آنها استفاده به موقع نکردم....

در صورتی که من راهم و قله ای که قرار بود به آن برسم، از همان ابتدا مشخص بود و سریعتر از هر کس می توانستم در جایگاهم که در آنجا احساس آرامش و راحتی می کنم و برایم طبیعی و عادی است، قرار بگیرم.... اما الان بعد از این همه سال، همه به همه جا رسیده اند و من هنوز دارم به دنیال این می گردم که آن انگیزه و جو و حالات خاص آن موقع ها دوباره برگردد.... اکنون دیگر دوست دارم محرّکی، انگیزه دهنده ای، برایم رخ دهد که نشانی از جایگاه اصلی من و متناسب با شرایط و سالهای کنونی باشد؛ و در کنار آن به اهداف اصلی ام هم برسم و در واقع آنها نقش محرّک و تسریع کننده را در رسیدن به اهدافم ایفا کنند.

چرا اینقدر بهونه میاری و به این در و اون در می زنی و وقت خودت رو با فرعیات و پوچیات پر می کنی؟

من خودم می دونم که علت همه ناراحتی هات و افسردگی هات و بیچارگی هات دوری از دانشگاهه..... مغز زندی تو، وظیفه تو، و خط پیشبرنده ای که در کنار اون به رشد انسانیتت می پزدازی همین دانشگاه رفتنه.

همیشه اصل مطلب رو بگیر تا بقیه پیامدها خود به خود در کنارش درست بشن و نظم بگیرند....

زندگی تو همین دانشگاه رفتنه (سایر اهداف مهمّت که جای خود....). بدون دانشگاه رفتن تو هیچی، یعنی خودت نیستی؛ و به هر جایی هم که در جوانب برسی، اونطور که باید تو پُر نیست و پیشرفتی در خط مسیر زندگیت رخ نداده؛ در اکثر مواقع خودت رو با پوچیات سرگرم می کنی و نهایتاً می بینی که هنوز به هیچ جا نرسیدی و کلی از واقعیت دوری و در دنیایی دور از آنچه باید زندگی می کنی....

تو خودت می دونی که هیچ چیز (جز سایر اهداف مهمّت) به اندازه دانشگاه رفتن برات مهم نیست.... همیشه می گفتی که اگه حتی چند هفته من از دانشگاه دور باشم، زندگی واقعیم تموم میشه و اصلاً برام قابل تصور نیست.... تو کسی نیستی که بین دانشگاه رفتنت فاصله بیفته. خوب طبیعیه که بعد از این همه سال الان چه فشار روحی رو داری تحمل می کنی و نفس کشیدن برات سخته و مدتهاست که از خود واقعیت دوری....

دیگه وقت تلف کردن با مسائل جانبی و حاشیه ها کافیه.... بچسب به اصل زندگیت، و به این  همه فشار روحی در این مورد پایان بده.... راه ومسیر و اهداف تو از زمین تا آسمون با دیگران جداست. وارد زندگی حقیقی خودت شو تا دوباره تو خط بیفتی.... و ادامه اهداف....

پس این همه ناراحتی رو به مسائل دیگه ربط نده، بدون که همه ناراحتی هات به دلیل اون مسأله اصلی: دوری از دانشگاهه. رو از سرگیری دانشگاه تمرکز کن؛ بذار دوباره بیای تو واقعیت، و زندگی واقعیت از سر گرفته بشه....

 

 

زندگی زیباست و کیف داره چون می تونی اون جور که دوست داری و لذت می بری زندگی کنی.... می تونی هر کاری رو که احساس کردی برات لازمه و با انجامش خوشحال میشی اونقدر انجام بدی که توش خبره بشی و بخشی از وجودت بشه.... هر وقت حس کردی یه خصوصیتی که مال توست و لذت واقعیت تو اونه  میزانش توی خونت کم شده، می تونی اونقدر زیاد و بی وقفه انجامش بدی و غرقش بشی تا دوباره به سقفش برسه و ازش سیراب بشی.... می تونی فقط رو چیزایی که علاقه داری و ارشون لذت می بری و کیف می کنی تمرکز کنی و در اون موارد به 100 برسی و از اون ور بوم بیفتی، و چیزایی رو که خارج از خط تو هستند، به صفر برسونی و توجهت رو فقط به عوامل لذت و رشد و خوشی واقعیت بدی....

واقعا این ظلم به خودته اگر خودت رو از این همه خوشی محروم کنی، در حالیکه خیلی از مردم، حتی اونا که اهدافشون به اندازه تو لذت بخش و عالی نیست، خود به خود این اصل رو رعایت می کنند و یه عمره که در روال طبیعی زندگی شون دارن این کار رو انجام میدن.

*** البته بدیهیه که لازمه این نوع زندگی، داشتن تعریف انسانی و درستی از خوشی و لذته، طوری که باعث افزایش انسانیت بشه و اهداف هم باید اهداف والایی باشند. در غیر این صورت معلومه که نتیجه خسران و ضرره، نه چیزایی که گفته شد.

هر روز صبح که از خواب پا می شی، با تمام وجود حس کن: "چه کیفی داره زندگی...." طوری که نشاط واقعی رو تو وجودت احساس کنی و لبخند هدفمندی وجودت رو فرا بگیره.... اون وقته که به سرعت برق و باد.... تک تک اون چیزایی که هدفته و برات واقعا مهم و ازشون تمام وجودت کیف می کنه و به اوج حالت خاص یک انسان موفق می رسه، تو وجودت فعّال میشه و اون موقع است که یهو خودت رو تو وسط ماجرا می بینی و غرق حالات موفقیتت میشی و دیگه تو حالت مَد به سر می بری و همه چیز برای زندگی دلخواهت فراهم میشه.... و ادامه اجرا.... ( البته این روال طبیعی زندگی توست....)

برای رسیدن به هر هدفی دو تا چیز اساسی واقعا لازمه:

- یکی شور و اشتیاق خاص و سوزان برای رسیدن به اون هدف...،

- و دیگری احساس خوشحالی داشتن از شرایط و داشته های فعلی در عین تلاش فوق حداکثری برای رسیدن به چیزی که برات بی نهایت مهمّه.... (طوری که غیر از اهدافت رو نبینی و بتونی بگی اون کار کل زندگی من رو گرفته....)

 

* یک سری چیزها (اهداف خاص) رو باید به 100، و در عین حال یک سری چیزها رو باید به صفر رسوند؛ و در هر یک از این موارد که کوتاهی شود، خوشبختی کامل صورت نگرفته است....