خط هدف

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد....

خط هدف

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد....

کاش...

فقط کاش...

چقدر دلم میخواد همه زندگیم به ... توی یه ... بگذره، از صبح تا شب و از شب تا صبح؛ به معنی واقعی. مثل خیلی ها که دارند این کارو می کنند. من اصلا برای همین ساخته شدم، هر کس باید نقش خودش رو تو این جهان بشناسه، و من مطمئنم که برای این ساخته شدم. البته اینم بگم که انسان در حالت کلی دو بعد داره.... و منظور من در اینجا فقط یکی از اون ابعاده.

این همه ی زندگی منه (بحث در چارچوب همون یه بُعده ها). کاش هیچ وقت بِینش فاصله نمی افتاد تا اون جوّ خاص، تا حالا ثابت بمونه. مثل همه اونایی که اونا هم از اول تو این جو بودند، و تا حالا جوشون حفظ شده.

خنده داره (از نوع تلخش) که انسان بدونه همه زندگیش، و راحتیش تو زندگی به چی بستگی داره، اما برای به دست آوردنش خودش رو به آب و آتیش نزنه. اصلا چطور می تونه خودش رو با مسائل فرعی مشغول کنه؟! رو همین حساب منم اعتراف می کنم که مدتهاست از زندگی دورم و به سختی نفس می کشم.

مسأله اینجاست که تو بعضی مسائل وقتی از اول یه اشتباهی می کنی، تا آخر عمرت باید به نوعی تو همون مسیر ادامه بدی و دیگه امکان مانور دادن زیاد برات نیست. اینجاست که باید گفت: کاش زمان به عقب برمی گشت....

خلاصه اینکه من فقط با همون جوّ خاصه که خودم هستم و اصلا تصور دیگه ای از من- نه فقط برای خودم، بلکه همه من رو اینجوری می شناسند- وجود نداره. یعنی من تو دوراهی "یا نابودی، یا اون جوّ خاص" گیر کردم. مشکل هم فقط اینه که من عادت نداشتم و ندارم که بین روال عادی زندگیم تو چیزی که زندگیم بهش بسته است، فاصله بیفته. همه اش با یه اشتباه شروع شد...، فقط باید سرپیچ، هدف رو محکم می چسبیدم.... حالا هم چاره ای نیست جز اینکه به هر زوری شده، برگردم تو دنیای خاص خودم؛ به هر حال این یه واقعیته که: "یک لحظه موفقیت، بهای سالها شکست رو می پردازه".

پ.ن.١. خیلی وقته که میخوام چنین مطلبی رو بنویسم، اما وبلاگ من که جای این جور نوشتن ها نیست که.... این روزها اونقدر وبلاگ های بیخود که از پوچیات یا روزانه های زندگی می نویسند خوندم که منم ناخودآگاه دارم این کارو می کنم. دلیلش هم اینه که با اینکه با این جور افراد هیییییچ سنخیتی ندارم و از همه چیزشون بدم میاد، اما یه نکته مثبت دارند که باعث میشه حتی از خیلی از به ظاهر دُرُستها وضعشون (فقط در برخی موارد) بهتر باشه ( و منم فقط به همین یه دلیل به وبلاگشون سر زدم)، و اون اینه که برای هدفشون ارزش قائلند و اونقدر از راه درستش تلاش می کنند و از امکانات و نعمتهای خدادادیشون استفاده می کنند تا بهش برسند. براشون بدیهیه که باید به هدفشون برسند، واقع بین هستند و عملا و با در نظر گرفتن واقعیتها تلاش می کنند. به طوری که همه فکرشون رو هدفشون پر می کنه و بعد هم نتیجه تلاشهاشون رو می گیرند و از اون نظر خاص خوشبخت میشند.

پ.ن.٢. چند تا جمله که در جای خودشون جالبند:

- پیچ جاده، آخر جاده نیست، مگر اینکه تو نپیچی

- در دیاری که در او نیست کسی یار کسی     کاش یا رب که نیفتد به کسی کار کسی (شهریار)

- تا که بودیم و نبودیم کسی           کشت ما را غم بی همنفسی

تا که رفتیم، همه یار شدند             خفته ایم و همه بیدار شدند

قدر آئینه بدانیم چو هست              نه در آن وقت که افتاد  شکست     

یه جمله هست که تا اونجا که من می دونم فکر کنم یه مربی بسکتبال گفته، به این مفهوم:

اگه هر روز تمرین نکنید و بهتر نشید، ثابت نمی مونید، بلکه بدتر می شید و پس رفت می کنید.

این جمله واقعا درسته؛ یعنی دو گزینه بیشتر پیش روی انسان نیست: یا در حال پیشرفت و بهتر شدنه، یا در حال پس رفت و دور شدن از داشته های فعلیش. گزینه سومی وجود نداره؛ این نیست که اگه پیشرفت نکنی، در همون سطح فعلی ثابت بمونی، بلکه بدتر می شی. هر چند در چند ساعت اولیه این پس رفت ممکنه به کندی صورت بگیره، اما به هر حال در حال انجامه و بعد از یکی دو روز آثار این پس رفت به طور مشخص و واضحی تو زندگیت نمایان میشه.

مثل یک سراشیبی می مونه. یا در حال بالارفتن هستی و انرژی صرف می کنی و اراده ات رو به کار می گیری، یا اگه یه لحظه خودت رو شل کنی و انرژی صرف نکنی جاذبه زمین تو رو به سمت پایین می کشه، تا وقتی که دوباره اراده کنی و با صرف انرژی خودت رو به گوشه ای بچسبونی و بالابکشی. نمی تونی بین راه از تلاش برای بالا رفتن دست بکشی، می تونی چند لحظه تأمل کنی و یه جا وایستی، اما باید دستت رو به جایی سفت بگیری که این هم صرف انرژی و هوشیاری می خواد. در ضمن این حالت زیاد نمی تونه طول بکشه و باید وضعیتت رو فوری مشخص کنی: یا صعود، یا سقوط

سراشیبی

این یعنی اینکه تا به قله هدفت نرسیدی، یک لحظه هم نباید از حس و حال تلاش بی وقفه و با جون و  دل برای رسدین به قله در بیای؛ هر قدمی که بر می داری و جلو میری، باید به فکر به دست آوردن هدفت باشی و جز لحظه به دست آوردن اون، به چیز دیگه ای (مخالف اون) فکر نکنی و برای به دست آوردنش اضطرار و شتاب داشته باشی و همین الان بخوایش و طوری قدم برداری که همین الان آماده داشتن و به دست آوردنش باشی، طوریکه هر قدمی که بر میداری، انگار قدم آخره و این قدم رو برداری بهش رسیدی. باید رسیدن به اون قله همه فکر و ذهنت و وجودت رو پر کرده باشه، به طوریکه  حتی یک لحظه به چیزی در خلاف جهت اون نتونی توجه کنی.

هیچی لذت بخش تر از این نیست که کاری رو انجام بدی که واقعا بهش علاقه داری: شغلی رو انتخاب کنی که از انجامش لذت ببری؛ روش زندگیت، جاهایی که مجبوری هر روز بری و بیای، کاری که داری وقتت رو بهش می گذرونی، همه مطابق علاقه ات باشه، اونی باشه که از زندگیت می خوای، و مطابق هدفی باشه که برای خودت در نظر گرفتی. فقط در این صورته که زندگیت مدام رو به جلو در حال پیشرفته، و مراحل موفقیت رو یکی یکی طی می کنی.

برای اکثریت مردم، شغل مورد علاقه همونیه که تو دانشگاه درسش رو خوندن، چون هم بیشتر از دیگر کارها بهش واردند، و هم اینکه یا از اول بهش علاقه داشته اند و یا بعد از مدتی درس خوندن علاقه مند شده اند. البته عده قلیلی هم هستند که علاقه شون تو چیزی غیر از رشته تحصیلیشونه و دنبال علاقه اصلی شون میرن.

فرض می کنیم یه دختر خانمی درسش تموم شده و کار مورد علاقه اش رو هم پیدا کرده، حالا مسأله ای که برای بسیاری از دخترهای مؤمن وجود داره قید و بندهاییه که برای محل کار خودشون قائل هستند؛ شغل: بسیار عالی (بهترین جای ممکن توی رشته خودشون)، مرتبط با رشته تحصیلی، و خلاصه همونی که از کار کردن مد نظرشون بوده؛ اما تو محل کارشون تنها خانم کارمند موجود هستند؛ یا اینکه تو اتاق کارشون تک خانمند. این برای خیلی از دخترهای مؤمنی که می شناسم- منظورم کسانی است که حداقلِّ ایمان رو دارند- خیلی گران و سنگینه، تا جایی که قید کار به اون خوبی که بخشی از موفقیت در زندگیشون محسوب می شده رو زده اندتعجب

خوبه مسئولین یه فکری به حال سازمانها و ارگانهای مختلف بکنند و حداقل اتاق کار خانم ها و آقایون رو از هم جدا کنند. این مسأله کمی نیست  و باید بهش توجه بشه.

 گام اول: خودشناسی

 باید تصور واضح و روشنی از وضعیت و ظاهرفیزیکی، روحی، روانی، معنوی و... خودت داشته باشی، به طوریکه از اینکه اونطوری هستی، لذت ببری و خوشحال و راضی باشی. با واقعیت کاری نداشته باش، مهم اون چیزیه که مطلوب واقعی توست و خودت، خودت رو اون جور می شناسی.

 

گام دوم: به حداکثر رساندن توانایی ها، و مهارت ١٠٠ درصد در هدفی که صبح و شبت رو عمدتا به اون می گذرونی و مسئولیت اصلی تو در زندگی همینه. داشتن تصور واضح و مشخص از خودت در ارتباط با اون هدف، به طوریکه غرقش بشی و در اون به حالت مَد برسی. این، همه زندگی تو رو تشکیل می ده، و در جهت هدف گام سومه.

 گام سوم: به اوج رسیدن در هدفی که تمام زندگی تو رو تشکیل میده؛ که همین طور که توش جلو بری، تصور درست از خودت در ارتباط با این هدف هم بیشتر میشه. این هدف در ظاهر چندان قابل رویت برای دیگران نیست، اما در تمام نقاط زندگیت نفوذ می کند، به طوریکه تمام اعمال و رفتارهات در جهت این هدف قرار می گیره. هدف گام دوم هم در جهت این هدف اصلیه.

لازم به ذکره که این سه گام باید تواماً و با هم مد نظر قرار بگیرند، هر چند در مواقع مختلف بسته به شرایط، توجه و تأکید روی یکی از این گام ها بیشتره. گام ١ پیش زمینه و پایه گام ٢، و گام ٢ پایه گام ٣ است. اما گام ٣ مهمتر از گام ٢ و گام ٢ مهمتر از گام ١ می باشد. هر چه در دو گام اول بیشتر پیشرفت کنی، برای پیش رفت در گام سوم، ظرفیتت بیشتر و پایه ات محکم تر می شود.

*    *    *

پ.ن. همه چیز تو به تصورت از خودت و دیدگاهی که ملکه وجودت کرده ای بستگی دارد.

 

* به نظر من کسی زندگی رو حقیقتا درک میکنه و ازش لذت می بره که سرعت خودش رو از همون لحظه اول (مثلا صبح که از خواب پا میشه) با سرعت زندگی هماهنگ کنه. زندگی سرعت زیادی داره و حتی یه لحظه هم تأخیری تو کارش نیست. باید حرکت سریع رو به محض اینکه به خودت میای شروع کنی. اگه بخوای دست دست کنی، تا بیای به خودت بجنبی، کلی از زندگی عقب افتادی. اگه از تک تک لحظه های زندگی حقیقتا به نفع خودت استفاده نکنی، به تعداد لحظه های ازدست رفته ضرر کردی.

* فقط در صورتی که سریع و به موقع بجنبی و این حالت رو مداوم و تا آخر کار حفظ کنی، می تونی به موفقیت واقعی برسی. باید تمام وجودت رو ثابت تو این حالت نگه داری و تمرکز بسیار بالایی داشته باشی...، یه لحظه غفلت ممکنه همه کارا رو خراب کنه.

* زندگی مرحله مرحله است؛ وقتی می تونی یه مرحله رو با موفقیت رد کنی و به مرحله بعد قدم بذاری که تو مرحله قبل به اندازه کافی مهارت پیدا کرده باشی. وقتی به مانع می خوری، به جای ناراحتی و وقت تلفی با همون یه ذره انرژی ای که برات مونده بلند شو و سعی کن مانع رو رد کنی. وجود موانع طبیعیه، تو اگه می خوای به مراحل بالاتر برسی باید بتونی موانع رو رد کنی. هر چی بیشتر بی وقفه تمرین کنی، گذر از این مرحله برات راحت تر میشه تا وقتی که خصوصیت دلخواهت ملکه وجودت بشه.

درست وقتی همه چیز به اوج خودش می رسه، وقتی باید وارد یه مرحله جدید بشی، وقتی زیر پات کاملا محکم شده و دیگه لازم نیست اونقدرا دغدغه از دست دادنشون رو داشته باشی، درست همون موقع... می زنی همه چیز رو خراب می کنی، فقط به خاطر بی حوصلگی، چون حوصله نداری زحمت بکشی، در صورتی که همین زحمت رو، و حتی چندین برابرش رو باید بعد از به هم ریختن اوضاع بکشی تا تازه همه چیز دوباره برگرده سرجاش. فقط کافی بود همه چیز رو از ابتدا مرور می کردی و محکم کاری می کردی تا هم از داشته هات لذت ببری و قدرشون رو بدونی و هم یک صدم زحمت آخری رو همون اول بکشی و به جای ناراحتی، با لذت ادامه مسیر رو به بهترین شکل ممکن پیش بری....

تا حالا اینقدر تو اوج نبودی، این اولین بار بود تو تمام زندگیت. همه چیز سر جاش بود و دیگه وقتش شده بود که رو هر کدوم از اون سه مورد- هر کدوم رو که حوصله داشتی-  جداگانه  تمرکز کنی و با تمام وجود و اوج اهمیت و همت، طوریکه انگار همون روز نتیجه اش رو انتظار داری ببینی، روش وقت بذاری و حواست رو 100 درصد بهش بدی...، و پس از مدتی که از این یکی خسته شدی، بری سراغ بعدی و رو اون هم همینطور از جون مایه بذاری.

چقدر زشته که از ترس افتادن، عمدا خودت رو بندازی تا خیالت راحت بشه؛ اصلا نکته همین جاست که مسیر سر بالاییه، هر چی هم که بالا بری، هنوز لب مرزی، ارتفاعت زیاد میشه، جای پات هم محکم تر میشه، اما اگه یک لحظه نخوای، اگه محکم رو خواستنت تأکید نکنی، فاصله ات تا مرز زیاد نیست. بالا رفتن و به اوج رسیدن، صرف انرژی و تمرکز کردن نیاز داره، اما سقوط سر پایینیه، کار چند ثانیه است.... همه اینا درست، اما کسی که بالا رفت، به این راحتی ها اراده اش سست نمیشه، به این راحتی ها اون همه اوج لذت و خوشبختی رو رها نمی کنه. هیچ انسان عاقلی بعد از اون همه خوشبختی، زندگیش رو، دیدگاه با ارزش و قیمتیش رو که برای به دست آوردنش پیچ و خم های زیادی رو با زحمت طی کرده بود، به خاطر چند لحظه بی حوصلگی از دست نمی ده. آخه تو فکر نکردی بعد از اون همه زحمتی که با دقت و حوصله برای پیدا کردن این مسیر کشیده بودی، چطور می خوای دوباره اونو از بین این همه بیراه و راه باریکه و پیچ و هم پیدا کنی؟

به هر حال، هنوز هم بدترین حالت نیست؛ هنوز راه روشن و مشخصه، کافیه تو جزئیات این راه به باور برسی. برگشتن راه تکراری خیلی جای آه کشیدن داره، خیلی باید حسرت اشتباهاتت رو بخوری، اما ارزشش رو داره؛ تو راه رو می شناسی، واضحِِ واضح، با جزئیاتش. رو تک تکشون تمرکز کن و به باور برس. هنوز خیلی دور نشدی، میشه جبران کرد، و حتی بالاتر رسید. اما این بار که رسیدی یادت باشه که تا وقتی که خودت واقعا بخوای پیش بری، سقوطی در کار نیست، جای نگرانی وجود نداره.

وقت تنگه...،

باید غرق شد؛ و تا بی نهایت پیش رفت.

و در این شرایط دیگه حرفی نمی مونه که با کسی بزنی؛ باید پوچ زدایی کنی؛

و به نظرم تا وقتی غرق نشی، هنوز تو خوابی و خیلی چیزا رو نمی بینی....

قفل کرده بود، نمی دانست چرا!

قبلا هم سابقه افتادن از اوج را داشت، اما آن افتادن ها کجا و این یکی کجا...، آنها افتادن از تپه بودند و این سقوط از اورست

حوصله دوباره بلند شدن را نداشت، حالا کی حال داشت این راه را دوباره برود. اما اگر زود می جنبید سریع همه چیز جبران می شد.

تو این مواقع وقتی به زندگی دیگران نگاه می کرد، حتی آنهایی که به چیزهای بی اهمیت دلشان خوش است، می گفت خوش به حالشان!...

*     *     *

و چه سخت است برخاستن، پس از مدتهای مدیدی نشستن

و چه مشکل است تحرّک، پس از زمانهای دراز ساکن و بی حرکت ماندن

و چه ناگوار است قدر خود را ندانستن، وتوقف بی موقع در اوج سرعت

و چه اشتباهی است در اوج شکوفایی، خود را به خواب زدن...

و روزها همچنان در گذارند و لحظه ها شتابان از پی هم گذران

و راه روشن است و هوا صاف و بی مِه

و آن سوی این گردنه تکراری، جاده ای خرم و بی انتها مدتهاست که شمه ای از بوی دل انگیز خود را  به این سو می فرستد

خوشا آنان که در این مسیر، پشت سر را هیچ ننگریستند، تا چه رسد به آنکه توقف کنند یا برگردند، چه رسد به آنکه این مسیر را چند باره طی کنند

و اکنون، تویی و کوله باری به سنگینی تمام ساعات سکون، تمام لحظه های توقف، تمام گامهای نرفته و تمام مسافت تکراری پیش رویت....

*     *     *

پ.ن. شرط اول برای هر حرکت مثبتی حس خوشایند رضایت از وضع موجود و تلاش عمیق و واقعی برای کسب شرایط بهتری است که فکر می کنی لیاقت آن را داری.

یه جمله ای رو جایی خوندم که اتفاقا همیشه برای خودم هم جالب بوده:

زندگی کن، بگذار دیگران هم زندگی کنند...

... مسأله اینه که زن هر چقدر که سطح ایمانش بالاتر میره، تمایلش به کمتر دیده شدن بیشتره. فکر نکنین دارم درباره زنهای خجالتی و گوشه گیر حرف می زنم ها، نه؛ اتفاقا خودم هم از این جور زنها اصلا خوشم نمیاد. بحث ما درباره زنهای اجتماعی و حتی فوق العاده پرروییه که از هیچ کاری خجالت نمی کشند و خیلی هم همه چیز براشون عادیه. اما همین زن وقتی سطح ایمانش بالا و بالاتر میره، بدون اینکه ذره ای از پررویی و راحت بودنش کم بشه، حجاب براش مهم میشه. در واقع عدم پوشش کافی و مناسب رو- با اینکه موجب زیبایی و افتخاره- مانع حفظ دارایی بهتر و بزرگش- یعنی ایمانش- می دونه (البته این زیبایی و افتخاری که گفتم، فقط جلوی محارم معنی داره، وگرنه مسلمه جایی که نامحرم باشه خیلی هم زشت و حال به هم زنه). تا جایی که وقتی ایمان زن به حد بسیار بسیار بالایی برسه، شاید حتی دلش بخواد که تو جامعه نامرئی باشه. فلسفه پوشیدن چادر- البته از روی ایمان- هم همینه.

حالا شما برای کسی که بی ایمانه یا ایمان درست و حسابی نداره، ٣ ساعت بشین مزایای حجاب رو بگو، شاید از نظر عقلی و منطقی بپذیره، اما هیچ وقت اون علاقه لازم رو به حجاب پیدا نمیکنه.

  باید اول روی ایمان کسی کار کرد تا خودش به حجاب برسه.

 *    *    *

پ١. البته این منافاتی با امر به معروف و نهی از منکر در جامعه نداره، اونم تو یه جامعه اسلامی؛ بلکه امر به معروف و نهی از منکر در هر موردی از جمله حجاب خیلی هم واجبه- چون اثرات بی حجابی گریبانگیر جامعه هم میشه- و خیلی وقتها هم حتی دید افراد با ایمان پایین رو هم عوض می کنه. اما بحث ما روی علت بی حجابی بود. اینکه چرا بعضی  وقتا این همه تذکر و دلایل منطقی جواب نمیده.

پ٢. حجاب در واقع اثر و نتیجه و پیامد ایمان است. و به نظر من بحث روی حجاب به تنهایی و بدون صحبت از ایمان معنا ندارد.

پ٣. در توضیح آنچه نوشتم، باید مختصرا بگم که این فقط یه توجیه بود برای کسانی که دیدگاه اشتباهی درباره حجاب دارند؛ وگرنه مسلمه که زیبایی اصلا مسأله مهمی نیست که لازم باشه کسی بهش فکر کنه....

پ۴. برای یک مؤمن اصلا استدلال و بحث در رابطه با حجاب جایی ندارد. حجاب امر خداست و باید بدون هیچ چون و چرایی اجرا شود و هیچ بحثی هم درش نیست. در یک جامعه اسلامی واقعا دلیل این همه بحث و هیاهو در این مورد را نمی فهمم.